این روزها.....
دختر قشنگم این روزا مامانی خیلی سرش شلوغ بودو نمیتونست زیاد وبلاگتو بروز کنه اخه ماشالا شما خیلی خیلی شیطون شدیو من اصلا وقت سر خاروندنم ندارم .
بگم ازین روزا که هم بد بودنو هم خوب.....
روزای بدش مریضی شما بود اسهالو استفراغ شدید که حتا ممکن بود خدای نکرده بستری هم بشی به جرئت میگم بدترین روزای عمرمون بود ولی خدارو شکر با درایت دکتر خوبت زود خوب شدیو عمر دوباره به منو بابایی دادی. حتا منو بابایی سالگرد ازدواجمونو که 8 مهر بود نتونستیم جشن بگیریم چون شما حال ندار بودی ولی این اولین سالی بود که ما 3تایی بودیم و خیلی روز قشنگی بود برامون.
و اما بگم از روزای خوب،روزایی که ما با دیدن بزرگ شدنت هر روز جون میگیریمو خدارو هزار بار به خاطر وجود نازنینت شکر میکنیم دختر خوشکلمون هر روز خانومتر و بلاترو البته شیطونتر میشه.
این روزا شما خیلی خیلی شیطون شدیو امونمونو بریدی دیگه به قول معروف از دیوار راست بالا میری. خیلی هم بلایی،هر موقع خرابکاری میکنی خودت میشینیو شروع میکنی به دست زدن و ما کلا خرابکاریه شمارو فراموش میکنیم ، عاشق اهنگیو هر موقع برات اهنگ میذاریم شروع میکنی دست میزنیو نینیای میکنی. خیلی ددری شدی از صبح که بیدار میشی همش میگی دد دد . هرروز باید بیرون بری و یه گشتی بزنی .
خانوم طلای من همش میفتی دنبالم و میگی هیچ کاری نکن فقط بشین پیش من و باهام بازی کن کلا دیگه مامانی به هیچ کاری نمیرسه همش باید پیش شما بشینه و باهات بازی کنه.خلاصه که دخمل ما واسه خودش یه پا خانوم شده...
دس دسی دس دسی.....
قربون دستای کوچولوت برم که وقتی دست میزنی به دستات نگاه میکنی.
خانوم طلای خوشتیپ من....
اینجا هم داری با بابایی دالی بازی میکنی.
بلاچه ی مامانی موش میشه.. قربون اون لثه های بی دندونت...
اینم نتیجه شیطونی کردن...
واما در آخر هم ما همچنان در انتظار ظهور یه دندون کوچولو تو دهن خانوم طلا...