آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

دخمل زیبای من و بابایی

ملوسکم آرنیکا.....

دختر قشنگم هر روز داری شیرینتر،ملوستر، خواستنی تر والبته شیطونتر میشی.   بلاچه من تو هشت ماهو یک روزگیت چهار دستو پا رفتنو یاد گرفتیو دوست داری به همه جاهایی که تا الان نرفتیو دوست داشتی بری سرک بکشی  منم همش باید پشت سرت بیام که یه وقت جاهای خطرناک نری اخه همینجوری سرتو میندازی پایینو به سرعت باد میری..     الانم چند روزیه همه چیو میگیریو رو پات وایمیسی و منو بابایی از عشق اینکه دخترکمون روز به روز بزرگترو خانومتر میشه لبریز میشیمو هر لحظه همراه با بزرگ شدنت خدارو به خاطر وجودت شکر میکنیم...     منو بابایی هر جای خونه میریم شما هم پشت سر ما میایو با صدای تالاپ تالاپ دستات قند تو دلمون اب ...
6 شهريور 1392

8ماهگی....

    عزیزتر از جانم هشت ماه از بهترین روزهای زندگیم را سپری کردم... بودنت بهترین هدیه پروردگار است...     دیدن بزرگ شدنت شیرینترین لذت دنیاست....          دخملیه شیطون مامان حتا اجازه ندادی شمعتو روشن کنم  .       اوا 8 ماهم شد،زمان چه زود میگذره انگار همین دیروز بود که تو دل مامانی بودم. ...
31 مرداد 1392

7 ماهگی....

پرنسس من 7 ماهگیت مبارک ....       دختر قشنگم دیشب تولد 7 ماهگیتو خونه مامانی گرفتیم.   عزیز دل مامانی این ماه خیلییییی چیزا یاد گرفتی  ماما میگی، بابا میگی، دد میگی البته هنوز معنیاشو نمیدونی، زمانی که عصبانی میشی پشت سر هم و بدون مکث همش میگی ماماماماما بابابابابابا دخترم بدون کمک میتونه بشینه اصلا با اسباب بازیات کاری نداری و فقط چشم دوختی به وسایلای خونه هر اسباب بازی که دستت میدم فقط چند دقیقه سرتو گرم میکنه و سریع ازش خسته میشی و میری سراغ یه چیز دیگه، اخرم همه اینا ختم میشه به یه جییییییییییییییییییییییییییییییییغ بنفش که بیام بغلت کنمو هر جا میرم با خودم ببرمت. ...
25 تير 1392

دردانه من

دختر قشنگم الان شما 6 ماهو 18 روزته و واسه خودت خانومی شدی ماشالا.  حسابی شیطونی میکنیو امون منو باباییو بریدی. همش غلت میزنیو باید از زیر مبلو میز پیدات کنیم هر جا دوست داری میری، ماشالا حسابی کنجکاویو میخوای از همه چی سر در بیاری هیچ جوری هم نمیتونیم گولت بزنیم . جدیدا دد میگیو ما حسابی ذوق میکنیم  اول بیصدا شروع میکنی بعد همینجوری پشت سر هم  ددددددد.... عاشق موبایلو ریموت تلویزیونولب تاپی  ، همه اینارو به اسباب بازیات ترجیح میدی.        دخملیه نازم تو روروءکت میشینیو و به جای جلو رفتن دنده عقب میری اول از همه هم از آشپزخونه سر در اوردیو یه راست رفتی سراغ کابینتا،در کابی...
14 تير 1392

عکسای آتلیه 5 ماهگی....

با خاله جونی رفتیم عکاسیو کلی عکسای قشنگ ازت گرفتیم ولی اون روز بر عکس همیشه اصلا حالو حوصله نداشتی و به زور تو چند تا عکس خندیدی،       اینم چنتا از عکسای قشنگت.....        قربوووووووووووووووووووووووووووووون خندت زندگیه من             اخه من فدای اون نگاهت....         ...
5 تير 1392

واکسن 6 ماهگی...

فرشته قشنگم امروز شما 6 ماهه شدی، با بابایی رفتیم واکسنتو زدیم خیلیی اذیت شدی عزیز دلم ولی چاره ای نیست این واکسنا برای سلامتیه خودته که یه وقت گل من مریض نشه.  انقد گریه کردی منو بابایی بردیمت بیرون یه خورده چرخوندیمت تا خوابیدی ، میدونی کار هر شبمون شده که با بابایی میبریمت بیرون تا تو ماشین بخوابی اخه هر کاری میکنیم تو خونه نمیخوابی فقط گریه میکنی تا میشینیم تو ماشین خوابت میبره  خلاصه که حسابی زور گویی.     اینجا هم تا فهمیدی میخواییم بریم بیرون حسابی ذوق کردی قبلش خونرو گذاشته بودی رو سرت... اینجور دخمل بلایی هستی شما...         با تمام مداد رنگیهای دنیا، ...
25 خرداد 1392

امروز فهمیدم نینی کوچولوی تو دلم دخمله.....

امروز برام بهترین روز دنیا بود چون هم فهمیدم نینی جونم دخمله هم اولین بار بود که تو دلم تکون خوردی دخملم.  دخمل مامانی دارم لحظه شماری میکنم واسه روزی که میای تو بغلم خدا جونم چقد دیییییر میگذره.
21 خرداد 1392