آرنیکاآرنیکا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

دخمل زیبای من و بابایی

خاطرات حاملگی مامانی تا 4 ماهگی....

1392/3/21 14:26
نویسنده : مهرنوش
1,322 بازدید
اشتراک گذاری

دخملیه مامان میخوام خاطرات این چند ماهی که تو دلم بودیو بگم عشقم. 

وقتی تو دلم بودی مامانی اصلا نمیدونست که حاملست ینی تو 1ماهو نیم تو دلم بودیو من نمیدونستم شبی (19/2/1391) که فهمیدم خیلی شوکه شدم چون اصلا فکر نمیکردم حامله باشم هم من هم بابایی خیلی شوکه شدیم منم اول به خاله مریم و خاله مهناز زنگ زدمو گفتم که اونا خیلی خوشحال شدن مامانی و بابایی هم حسابی ذوق کرده بودن شبم که به دایی  فرهاد گفتم حسابی پای تلفن گریه کرد از خوشحالی.  قرار شد به مامانی و بابایی(مامان و بابای بابایی) فردا بگیم ینی وقتی رفتم ازمایش خون دادمو مطمئن شدم. 

فردا رفتم ازمایشگاه و گفت جواب مثبته واااااااای خدایا تازه باورم شده بود که یه نینی کوچولو تو دلم دارم. رفتم سونوگرافی گفت تو 6هفتته تازه صدای قلبتم برام گذاشت الهی من قربونت برم که 6 هفته تو دلم بودیو من خبر نداشتم.  خلاصه که دیگه به همه گفتیمو همه کلی خوشحال بودن ولی منو بابایی هنوز شوکه بودیم بابایی میگفت ما الان باید چیکار کنیم منم که هم خوشحال بودم هم میترسیدم. :(

بعد از چند روز تازه به خودم اومدم که خدا جوونم من الان یه فرشته کوچولو تو دلم دارم خیلییی خوشحالم خدا جونم ازت ممنونم.

1شنبه 4 تیر ماه دکترمو عوض کردمو پیش دکتر معینی رفتم همیشه خدارو شکر میکنم که ایشونو پیدا کردم.

دخملکم هفته 16 که رفتم دکتر ترسناکترین چیزو بهم گفت که باید سرکلاژکنم  منم واسه سلامتی تو همه چیزو به جون خریدم  روز یکشنبه 8 مرداد باباییو خاله مهناز رفتیم بیمارستان ابان خیلی روز بدی بود مثل بچه کوچولوا کلی ترسیده بودم و کلی گریه کردم گریه هنوز دکتر معینی نیومده بود منم تو زیر سرم بودم و همش گریه میکردم الهی برات بمیرم انقد استرس داشتم توام تو دلم استرس داشتی همش دلم نبض میزد حس میکردم که داری اذیت میشی ولی دست خودم نبود عشقم خلاصه دکتر اومدو عملو انجام داد مامانی بعد از عمل خیلییییی درد داشت از اتاق که اومدم بیرون بابایی و خاله مهنازو خاله مریم  اومدن بالا سرم همه قیافه و درد کشیدن منو دیدن حالشون بد شد بابایی که بغض کرده بود و برای اولین بار تو عمرش  فشارش افتاده بود پایین. مامانی همه این دردارو به جون میخره تا تورو تو بغل بگیره فرشته کوچولوی من. بغل

بعد از 2ساعت مرخص شدم چون ما صبح با اژانس اومدیم تهران دایی فرهاد رفت کرج برامون ماشین اورد تا مامانی راحت برگرده خونه همه اومدن دیدینمو 1 هفته مامانی استراحت مطلق بودو تو خونه خوابیده بود مامان بزرگی هم همش پیشم بودو کمکم میکرد بابایی هم دیگه هلاک شد قربونش برم. 

 دیگه بعد از یک هفته استراحت مطلق رفتم پیش دکتر جون واسه سونوی سلامت جنین و دکتر همه اعضای بدنتو نشونم دادو من همش قربون صدقت رفتم دیگه اونجا دکی جون قطعی گفت  فرشته کوچولوی تو دلم دخمله...... خدا جوونم شکرتماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

لاله
5 خرداد 92 17:54
عزیزدلم درست که خیلی دردکشیدی ولی خداروشکرکه بچه ی سالم وخوشگلی داری.فدات شم خیلی حس هات زیباست


مرسی عزیز دلم ایشالا قسمت شما